دلنوشته
همه چیز از جایی شروع می شود که می خواهی دنیا را تغییر دهی ، دیگران را تغییر دهی، تمام همّ و غمت می شود دیگران . خودت، خانواده ات، دوستانت، می شوند دیگران. همه را نادیده می گیری. هر روز غم و افسردگی ات بیشتر و بیشتر می شود و تلاشت مضاعف . می شوی سنگ صبور آن ها . می شوی مخزن اسرار آن ها و گاهی می شوی عابر بانک آن ها. در اولین گام ها به تو شک می کنند ؛ زیرا راستی و درستی و صداقت برایشان معنا ندارد. می پندارند یا ساده ای یا فریبکار . امتحانت می کنند. زمانی که گزینه ی الف شد گزینه ی درستشان، برایت نقشه ها می کشند. تمام وقتت را می گیرند. سر که بلند می کنی می بینی سنت 50 را هم رد کرده به گذشته که می نگری چیز خاصی در آن نمی بینی نه خانواده و دوستی که بتوانی به آن ها تکیه کنی و نه توشه ای که بتوانی سرت را در پیش پروردگارت بالا بگیری . خوب که بنگری می بینی شده بودی پلکان ترقی دیگران . حالا تو ماندی و تنهایی خودت . تو ماندی و یک کوه حسرت .آن وقت است که با خودت می گویی : ای کاش خودم ، خانواده ام و دوستانم را عزیز می شمردم . ای کاش نگاهم را به آسمان می دوختم در هنگام یاری دیگران. ای کاش دست و پایم را زنجیر می کردم هنگام همراهی با خواسته های دیگران. ای کاش عینک معرفت می زدم هنگام شناخت دیگران.